« با نام خداوند یگانه ی متعال و با سلام خدمت همه ی بزگواران اجازه بفرمایید منم خاطره ای جالب از دوران کودکیم براتون تعریف کنم ،
خاطره ی من مربوط به دوران سوم یا چهارم دبستانمون هست.ما تو مدرسمون یه دختر هم سن و سالی داشتیم که به قولی به چشمون(من و دوستم زیبا)یه جور میومد، یه جور که می خواستیم کاری کنیم حرصش دربیاد و ناراحت بشه واقعا هم دست خودمون نبود.حالا از ما هم زرنگ تر هم نبود که این حسمون از حسادت کودکانه باشه ولی دلیلشم نمی دونستیم تا این که من و زیبا تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم.از مسیر مدرسه هم یه خونه رو نشون کرده بودیم تصمیممون این شد اون روز با اون دختره سه تایی برگردیم هر چند مسیر اون نبود ولی به خاطر اصرار ما اومد و گفت از اونجام می تونه بره خونشون.حالا زنگ مدرسه دراومد ما از مدرسه بر می گردیم که بین راه چند تا دروغ شاخدار به این دختر بیچاره می گیم مثلا می گفتیم ناهید(اسم دختره) ما یه خونه ای می شناسیم که هر کی بره اونجا بهش مروارید و طلا و چیزای با ارزش میدن.اون قدر گفتیم تا این که قبول کرد اونم بره .
+
ورود به باشگاه مشتریان