سلام به دوستان جواهربازارم
چند روز پیش باجمعی از دوستانم خاطرات زمان مدرسه رو میگفتیم. این خاطره یکی از دوستانم هست که میخوام براتون تعریف کنم .
از زبون دوستم یاسمن تعریف میکنم :
ادامه در پست بعدی
یه بار قبل از شروع کلاس با دوستم داشتیم شوخی و بازی میکردیم ، نمیدونم چی شد کفششو در آوردم از پاش و انداختم سطل آشغال کلاس!
یهو معلم اومد تو !
ما هم سریع نشستیم سرجامون!
( ادامه در پست بعدی)
معلم گفت امروز میخوام درس بپرسم: )) همون اول کاری هم این دوست مارو صدا زد . یعنی شانس ما رو داشته باشین!
فامیلش ذاکری بود .
معلم گفت ذاکری بیا برای پرسش.
ذاکری گفت خانم نمیتونم بیام !
ادامه در پست بعدی
گفت مگه با شما نیستم ؟ میگم بیا ، گفتم نمیتونم آخه
گفت چی شده مگه ؟ ایشون هم گفت آخه کفشم تو سطل آشغاله
کلاس رفت رو هوا
معلم گفت چرا؟ کار کیه ؟
ادامه در پست بعدی
دوست منم نامردی نکرد و سریع گفت ، یاسمن!
معلم یه نگاه خشمگین به من کرد و گفت پاشو کفششو از سطل آشغال بردار ببر بده بهش!
و یه منفی هم گرفتم جاتون خالی!
البته این کل کل ما بعد از کلاس ادامه داشت و جبران این منفی رو سرش درآوردم!
ببخشید که خاطره ام در چند پست متوالی ارسال کردم .خطا میداد سیستم ، نمیشد همه رو در یک پست بزنم .
یاد خاطرات زمان مدرسه خودم افتادم .اگر وقت شد مینویسم الان .