امروز سوار اتوبوس بودم و یه خانمی هم اومده بود توی قسمت مردونه نشسته بود و با موبایلشم بلند بلند حرف میزد و هیشکی هم بهش چیزی نمیگفت. اینجا بود که یهو یه فلاش بک به دوران کودکی زدم تا دلیل اعتراض نکردن به ایشون معلوم بشه.
.
.
.
بچه بودم و قرار بود با قطار بریم مسافرت ولی یادم نیست به کجا. زمان سوار شدن قطار باید از یک راهروی باریکی میگذشتیم تا برسیم به ایستگاه و محل سوار شدن و منم با اینکه کودک نحیفی بودم ولی بار سنگینی دست داده بودن. تمام تلاشم هم این بود که تا میتونم به سرعت این مسیرو طی کنم که تا دستهای لاغر و کم توانم از رمق نیفتادن، این بارو به مقصد برسونم.
اما از شانس من دو تا خانم جلوی راهم قرار گرفته بودن که کاملا موازی باهم راه میرفتن و کل راهروی باریک رو بسنه بودن.
و حسابی هم گرم صحبت بودن.
و خیلی هم آهسته و سلانه سلانه راه میرفتن.
هیچ راهی هم برای من که باریک و کوچولو هم بودم وجود نداشت که بتونم از این سد عبور کنم. اجازه هم به خودم نمیدادم یا اجازه نداشتم که وسایلو زمین هم بذارم و خلاصه هیچ راه فراری نبود. از قضا یه آقایی هم کنار من داشت میومد و اونم دچار این معضل بود ولی چیزی نمیگفت. اون موقع فکر میکردم شاید بارش سبکه یا زور و طاقتش زیاده.
اولین بار هم بود که دچار چنین مشکلی میشدم خصوصا با بانوان.
دیگه اینقدر کلافه شدم که با صدای بلند گفتم :نه راه میرن، نه راه میدن، همه اش هم دارن حرف میزنن!
اینو هنوز کاملا به زبون نیاورده بودم که ناگهان حرفشونو قطع کردن و اینبار رو به من مورد هجمه سنگین کلامی قرارم دادن که چطور من نیم وجبی اصلا جرات کردم به کارشون ایراد بگیرم و یا اظهار نظرم بکنم!
هیشکی هم نبود از من بینوا دفاع کنه یا اصلا قابل دفاع نبودم. خلاصه که خیلی ترسیده بودم و پشیمون بودم که چرا همچین غلطی کردم!
اون آقایی هم که کنارم بود خیلی آروم ولی به حالت قاه قاه میخندید!
گمونم در دوران بچگیش همچین تجربه ای رو داشت!
خلاصه که از اون به بعد به مسائلی که مربوط به خانمهاست ورود نمیکنم حتی اگه حق با من باشه!
واسه همین اون خانم با تلفن بلند بلند حرف میزد و منم سعی میکردم مثل بقیه به چیز دیگه ای فکر کنم مثلا به اینکه یعنی تا الان پست سفارش جواهربازارمو آورده یا نه.
خانمها البته منو میبخشن. فقط یه خاطره بود.
+
ورود به باشگاه مشتریان