یه تبلیغی تلویزیون مدتیه نشون میده که پسر بچه ای رو تخت بیمارستانه و داره سرفه میکنه بعد یه خاطره ای میگه از باباش که یه روز سگای گنده این بچه رو دنبال میکنن و باباهه از قرار میاد نجاتش میده و بقیه قصه.
این منو یاد یه خاطره میندازه از بابای خودم که رفته بودیم دهات، چند سال قبل. منم بچه بودم.
از قضا بابای ما رفته بود یه جایی بیاد و چندتا سگ بهش حمله کرده بودن که چوب برداشت و فراریشون داد.
من نبودم باهاش که نجاتم بده و تنها بود البته.
اما وقتی برگشت و قضیه رو تعریف کرد یکی از فامیل برگشت گفت :سگاش سگ نبودن!
یعنی انتظار داشت بابامو میخوردن تا معلوم میشد که سگ بودن ! دیگه جز این چه فکری میشه کرد!
یه همچین فامیلهایی داریم ما !
+
ورود به باشگاه مشتریان