الان خاطره دوستمون رو خوندم یاد این خاطره خودم افتادم؛
شوهر منم خیلی دوس داره سر به سرم بزاره .گاهی زنگ میزنم محل کارش ،صداشو عوض میکنه . من گاهی اوقات مچش رو میگیرم و میفهمم خودشه . گاهی هم نمیشناسمش .
بعد از یه مدتی دیگه کم کم انواع صداها و حرفهایی که میزد و مثلا تغییر هویت میداد رو دستم اومده بود و زرنگ شده بودم . دیگه گول نمیخوردم
یک روز زنگ زدم محل کارش ، که یه آقایی جواب داد ، بله ؟
گفتم سلام ، گفت سلام بفرمایید ؟ صداشو شناختم و زودی گفتم خوبی عــــزیـــــزم ؟ اون آقا گفت با کی کاردارید ؟ گفتم وای وای نشناختمت : d
گفت ببخشید فکرمیکنم اشتباهی گرفتین ، گفتم ببین محمد یعنی خودتو بکشی هم نمیتونی دیگه سرکارم بزاری
اما اون آقا گفت یه لحظه گوشی ! و من سریع قطع کردم !
همسرم :
من :
همکارش :
دیگه از اون موقع هیچ وقت سرکاری تلفنی نزاشت .
+
ورود به باشگاه مشتریان