الان همینجور یهو داشتم یه کلیپ فوتبالی میدیدم که یه پسرکی توی دروازه وایستاده بود و توپ میاد میره زیر پاش و میخوره زمین! یاد خودم افتادم که منم تو بچگی خیلی به فوتبال علاقه داشتم و با اینکه اصلا مهارتی در این ورزش نداشتم اما پر تلاش حاضر میشدم و توی تیم کوچه و مدرسه بازی میکردم و حتی واسه همین سماجتم نزدیک بود که به تیم منتخب کلاسمون هم راه پیدا کنم.
هرچند به دلایلی که شرحش به این خاطره مربوط نمیشه، نشد که بشه.
از قضا در همون روزها که عشق فوتبال بازی بودم و همیشه هم در پست دفاع وامیستادم، در یکی از زنگهای ورزش منو به اجبار و اصرار گذاشتن توی دروازه که نقش دروازه بان رو به عهده بگیرم! حالا منم ریزه میزه و دروازه درندشت! هیچوقت هم تجربه گلری نداشتم. اما نمیدونم چرا و اصلا چی شده بود که همه اعضای تیم علاقمند بودن برن توی خط حمله و منو با دروازه تنها گذاشتن! حتی انصاف نداشتن که یه نفر واسته دفاع که تو ضد حمله ها کمکم کنه!
بنابراین دیدم که چاره نیست و مثل یک نقطه در برابر یک چهارچوب عریض ، درون گل جا گرفتم!
چشمتون روز بد نبینه، مدام هم توپ تو زمین ما میومد و شوتهای سنگینی حواله من میشد. من کوچولو، توپ سنگین، بدون مدافع، مهاجمین ترسناک، اینجور بنظر میومد که باید خیلی راحت هفت هشت ده تا گل بخورم. اما انگار این بازی با بقیه موارد مشابه فرق داشت!
+
ورود به باشگاه مشتریان