+
ورود به باشگاه مشتریانطــنـــز و لــبــخــنــد - صفحه 111
جستجو دربین پرسش و پاسخها
بچه مامانی به این میگن
مواد لازم برای ساخت سریال ایرانی:
بدبختی به مقدار فراوان
نام یک زن (کیمیا، ستایش، پروانه، لیلا)
یک عدد عینک ته استکانی در صورت گذشت زمان در سریال
مهران رجبی
پنیر پیتزا جهت کش دادن
سوتی هر چه بیشتر بهتر
یک عدد بچه جهت دعوا بر سر آن
یک میز بیلیارد جهت استفاده شخصیت منفی
کد موضوع9440
#1652ارسال '18:25 1394/12/18
مهمان
پستها 1#1653ارسال '12:53 1394/12/21
پریسا قوطاسلو|آذربایجان شرقی / میانه
پستها 446#1654ارسال '12:54 1394/12/21
پریسا قوطاسلو|آذربایجان شرقی / میانه
پستها 446بچه مامانی به این میگن
#1655ارسال '6:39 1394/12/22
الهام قاسمی|کرمان / بم
پستها 116مواد لازم برای ساخت سریال ایرانی:
بدبختی به مقدار فراوان
نام یک زن (کیمیا، ستایش، پروانه، لیلا)
یک عدد عینک ته استکانی در صورت گذشت زمان در سریال
مهران رجبی
پنیر پیتزا جهت کش دادن
سوتی هر چه بیشتر بهتر
یک عدد بچه جهت دعوا بر سر آن
یک میز بیلیارد جهت استفاده شخصیت منفی
#1656ارسال '9:10 1395/1/17
الهام قاسمی|کرمان / بم
پستها 116به مامانم گفتم شام چی داریم؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گفت پ ن پ. :|
.
.
.
.
.
خودمم نمیدونم ربطش چیه؟! :|
ولی گفت دیگه :|
به مادر خود احترام بگذارید :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گفت پ ن پ. :|
.
.
.
.
.
خودمم نمیدونم ربطش چیه؟! :|
ولی گفت دیگه :|
به مادر خود احترام بگذارید :)
#1657ارسال '18:11 1395/1/22
الهام قاسمی|کرمان / بم
پستها 116یه بار هم میخواستم با اکیپ بچه هایی که میرن کوه آشغال جمع میکنن برم
که بابام گفت از اتاق خودت شروع کن. دوستهات هم بگو بیان.
که بابام گفت از اتاق خودت شروع کن. دوستهات هم بگو بیان.
#1658ارسال '23:7 1395/1/24
9135515790
پستها 1به به چه تایپیک خوب و مهربونی
#1659ارسال '6:8 1395/2/6
الهام قاسمی|کرمان / بم
پستها 116#1660ارسال '11:54 1395/2/14
محمدمهدی صادقی|سمنان / شاهرود
پستها 47یه شوخی هم از نوع اهل بیتی. دوستانی که شنیدند خرده نگیرند. مطمئنا برای خیلی ها جالبه.
روزی پیامبر گرامی اسلام مولا علی علیهما السلام و یکی از صحابه بزرگ به نظرم سلمان فارسی که راوی ماجراست، در مجلسی با خرما پذیرایی شدند. پیامبر رحمت صلّی الله علیه و آله و سلّم که پس از اتمام خرماهای مولا علی علیه السلام تازه شروع به خوردن نمودند، هسته ها را یواشکی در ظرف مولا می انداختند. در پایان مجلس پیامبر فرمودند علی جان چقدر شکمو شده ای، ببین چقدر خرما خورده ای؟
مولا علی هم با لبخند ملیحی رندانه پاسخ می دهند میزبان که برای همه مقدار مشابهی خرما آورد. پس شکمو کسی است که خرما ها را با هسته خورده است.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و أهلِک و الْعَن أعدائهم أجمعین من الجنّ و الإنس من الأوّلین إلی الآخِرین.
روزی پیامبر گرامی اسلام مولا علی علیهما السلام و یکی از صحابه بزرگ به نظرم سلمان فارسی که راوی ماجراست، در مجلسی با خرما پذیرایی شدند. پیامبر رحمت صلّی الله علیه و آله و سلّم که پس از اتمام خرماهای مولا علی علیه السلام تازه شروع به خوردن نمودند، هسته ها را یواشکی در ظرف مولا می انداختند. در پایان مجلس پیامبر فرمودند علی جان چقدر شکمو شده ای، ببین چقدر خرما خورده ای؟
مولا علی هم با لبخند ملیحی رندانه پاسخ می دهند میزبان که برای همه مقدار مشابهی خرما آورد. پس شکمو کسی است که خرما ها را با هسته خورده است.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و أهلِک و الْعَن أعدائهم أجمعین من الجنّ و الإنس من الأوّلین إلی الآخِرین.
#1661ارسال '11:41 1395/2/29
محمدمهدی صادقی|سمنان / شاهرود
پستها 47لازم دونستم از هم استانی پر تلاش، سرکار خانم اشعاری تشکر کنم.
فکر کنم ده روزی هست روزی چند صفحه از این فروم رو می خونم از آخر تا صفحه 120 رو تا امروز که29اردیبهشت 95 هست خوندم و عمری باشه ادامه خواهم داد؛ 95درصدش مطالب ایشونه.
مخصوصا به اون شعر مولانا پس از 17 ساعت روزه تابستانی (صفحه118-119) خیلی خندیدم.
سپاس
فکر کنم ده روزی هست روزی چند صفحه از این فروم رو می خونم از آخر تا صفحه 120 رو تا امروز که29اردیبهشت 95 هست خوندم و عمری باشه ادامه خواهم داد؛ 95درصدش مطالب ایشونه.
مخصوصا به اون شعر مولانا پس از 17 ساعت روزه تابستانی (صفحه118-119) خیلی خندیدم.
سپاس
#1662ارسال '11:44 1395/2/29
محمدمهدی صادقی|سمنان / شاهرود
پستها 47ببخشید صفحه 121-122 اینا بود
#1663ارسال '16:19 1397/1/16
عبدالنصیر شه بخش|سیستان و بلوچستان / زاهدان
پستها 11آقای خیال
شبی شبگاری
هزاران سال پیش
ساعت یک و نیم ربع مانده به بیست وشش
هنگامی که وقت زیادی از رفتن مردم به آویزخوابهای درختی شون گذشته بود
نور گوشی آقای خیال به علت سرچ زیاد هنگام خواب در جواهر بازار و ضعیف شدن باتری ، کم شد
آقای خیال که متوجه این موضوع و وضعیت ساعت شد تصمیم گرفت که بخوابه تا فردا صبح بتونه به راحتی به جستجوی کهربا بره
گوشیشو گذاشت رو شارژ و خوابید
هنوز به خواب نرفته بود که ناگهان صدای وزوز هیولای قصه ما به گوش آقای خیال رسید
خلاصه جنگ دیرینه انسان و پشه بین آقای خیال و پشه آغاز شد
آقای خیال خسته و پشه سرحال بود
چه میشه کرد اینجوری هم میشه ...
آقای خیال خسته ، خسته تر شد و پشه تازه گرم شده بود ، اما غافل از محبوبه جواهربازاریا بود !!!
در نگاه کارشناسانه برای خوندن باید توجه بیشتری تا این قسمت داستان میشد
خلاصه پشه ناپدید شد ، اما چی شد ؟
کجا رفت ؟
در نزدیکی آویزخواب آقای خیال یک کهربای خام وجود داشت که پشه قصه ما هنگام ورجه وورجه کردن به دام اون کهربا گرفتار میشه و خیال آقای خیال از دست پشه راحت میشه.
شبی شبگاری
هزاران سال پیش
ساعت یک و نیم ربع مانده به بیست وشش
هنگامی که وقت زیادی از رفتن مردم به آویزخوابهای درختی شون گذشته بود
نور گوشی آقای خیال به علت سرچ زیاد هنگام خواب در جواهر بازار و ضعیف شدن باتری ، کم شد
آقای خیال که متوجه این موضوع و وضعیت ساعت شد تصمیم گرفت که بخوابه تا فردا صبح بتونه به راحتی به جستجوی کهربا بره
گوشیشو گذاشت رو شارژ و خوابید
هنوز به خواب نرفته بود که ناگهان صدای وزوز هیولای قصه ما به گوش آقای خیال رسید
خلاصه جنگ دیرینه انسان و پشه بین آقای خیال و پشه آغاز شد
آقای خیال خسته و پشه سرحال بود
چه میشه کرد اینجوری هم میشه ...
آقای خیال خسته ، خسته تر شد و پشه تازه گرم شده بود ، اما غافل از محبوبه جواهربازاریا بود !!!
در نگاه کارشناسانه برای خوندن باید توجه بیشتری تا این قسمت داستان میشد
خلاصه پشه ناپدید شد ، اما چی شد ؟
کجا رفت ؟
در نزدیکی آویزخواب آقای خیال یک کهربای خام وجود داشت که پشه قصه ما هنگام ورجه وورجه کردن به دام اون کهربا گرفتار میشه و خیال آقای خیال از دست پشه راحت میشه.
#1664ارسال '15:32 1397/1/20
عبدالنصیر شه بخش|سیستان و بلوچستان / زاهدان
پستها 11تصمیم کبری
کبری خانم بعد از دهه ها که گذشت ، کم کم دیگه صدای ویق ویق زانوهای خودشو می شنید ، آره یعنی پیر شده بود ، هر روز نوه اش که کمکش می کرد تا مادربزرگه اینور اونور بره اونم به درس و مدرسه اش مشغول شد و دیگه وقت آنچنانی نداشت تا به مادربزرگ واسه بالا و پایین رفتن از پله ها و جاهای دیگه کمک کنه.
بالاخره کبری خانم گوشه گیر و مبل گیر شد
نوه عزیز هم واسه خودش کامپیوتر خرید و پشتش به مادربزرگ و سرش توی مانیتور بود
تا اینکه یه روز نوه که اومد خونه دید که مادربزرگه...
بذار قبلشو بگم...
توی چند مدت که نوه عزیز با کامپیوتر و انترنت مشغول بودو کبری خانم گاهی کنارش به کامپیوتر نگاه می کرد چیزای زیادی از نوش یاد گرفت
و چند روز پیش از این روز تصمیم نهایی کردن خرید عصی مرصع از جواهربازارا گرفت و خرید
و امروز نوه با مادربزرگ خوشچهره خوش قامت با عصی قوی مثل تصمیم مصمم خودش روبرو میشه.
کبری خانم بعد از دهه ها که گذشت ، کم کم دیگه صدای ویق ویق زانوهای خودشو می شنید ، آره یعنی پیر شده بود ، هر روز نوه اش که کمکش می کرد تا مادربزرگه اینور اونور بره اونم به درس و مدرسه اش مشغول شد و دیگه وقت آنچنانی نداشت تا به مادربزرگ واسه بالا و پایین رفتن از پله ها و جاهای دیگه کمک کنه.
بالاخره کبری خانم گوشه گیر و مبل گیر شد
نوه عزیز هم واسه خودش کامپیوتر خرید و پشتش به مادربزرگ و سرش توی مانیتور بود
تا اینکه یه روز نوه که اومد خونه دید که مادربزرگه...
بذار قبلشو بگم...
توی چند مدت که نوه عزیز با کامپیوتر و انترنت مشغول بودو کبری خانم گاهی کنارش به کامپیوتر نگاه می کرد چیزای زیادی از نوش یاد گرفت
و چند روز پیش از این روز تصمیم نهایی کردن خرید عصی مرصع از جواهربازارا گرفت و خرید
و امروز نوه با مادربزرگ خوشچهره خوش قامت با عصی قوی مثل تصمیم مصمم خودش روبرو میشه.
#1665ارسال '15:45 1397/1/20
عبدالنصیر شه بخش|سیستان و بلوچستان / زاهدان
پستها 11آقای خیال
روزی روزگاری
پانزده سال آینده
در ماه مهرانگیز آموزش پرورشی
سر کلاس مدرسه
آقای خیال معلم ادبیات کتاب لمسی حسی
تصمیم می گیره چندتا درس را کنار بگذاره و درسی را که مربوط به خرید دیشبش از جواهربازار بوده را درس بده
میگه بچه ها بچه ها خوب گوش کنید
صد دانه یاقوت دسته به دسته
بانظم و ترتیب چند جا در جواهربازار نشسته
به باباهاتون بگید که زود خرید کنن
وگرنه از من گفتن بود از دستشون رفتن
روزی روزگاری
پانزده سال آینده
در ماه مهرانگیز آموزش پرورشی
سر کلاس مدرسه
آقای خیال معلم ادبیات کتاب لمسی حسی
تصمیم می گیره چندتا درس را کنار بگذاره و درسی را که مربوط به خرید دیشبش از جواهربازار بوده را درس بده
میگه بچه ها بچه ها خوب گوش کنید
صد دانه یاقوت دسته به دسته
بانظم و ترتیب چند جا در جواهربازار نشسته
به باباهاتون بگید که زود خرید کنن
وگرنه از من گفتن بود از دستشون رفتن
#1666ارسال '11:39 1397/1/23
مهمان
پستها 1بادشاه دختری پرحرف داشت و دخترش شرط گذاشته بود که فقط با همون کس ازدواج میکنه که بتونه توی پرحرفی منو شکست بده.
هر کس میومد توی پرحرفی رقیب دختره نمیشد و بعد از شکست خوردن به دستور بادشاه زندان میشد.
یکی از اهالی منطقه بادشاه اومد و اونم مثل بقیه شکست خورد و به زندان افتاد.
خبر زندان شدن این مرد به گوش چوپان باوفاش میرسه و چوپانو ناراحت میکنه.
چوپان بعد از پرشانی دست روی دست نمیگذاره و به فکر چاره ای برای نجات ارباب خودش میشه.
و بالاخره برای رقابت با دختر پرحرف و در عوض پیروزی آزادی اربابش آماده میشه.
حالا به مکالمه چوپان و دختر بادشاه گوش میدیم.
چوپان : من یه مزرعه داشتم
دختره : خب بعدش
چوپان : یه روز ملخها به مزرعه حمله کردن
دختره : خب بعدش
چوپان : فکر چاره کردم
دختره : خب بعدش
چوپان : از اول مزرعه تا آخر و روی مزرعه رو با حصار پوشوندم و قسمت بالایی دقیقا وسط حصار یه سوراخ ایجاد کردم
دختره : خب بعدش
چوپان : دیدم یه ملخ از سوراخ بالایی حصار اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون...
تا اینکه حرص دختره اومد و از سوال کردن و ادامه حرف زدن عاجز شد و شکست خورد و چوپان تونست ارباب خودشو آزاد کنه و هم با دختر شکست خورده ازدواج کنه.
هر کس میومد توی پرحرفی رقیب دختره نمیشد و بعد از شکست خوردن به دستور بادشاه زندان میشد.
یکی از اهالی منطقه بادشاه اومد و اونم مثل بقیه شکست خورد و به زندان افتاد.
خبر زندان شدن این مرد به گوش چوپان باوفاش میرسه و چوپانو ناراحت میکنه.
چوپان بعد از پرشانی دست روی دست نمیگذاره و به فکر چاره ای برای نجات ارباب خودش میشه.
و بالاخره برای رقابت با دختر پرحرف و در عوض پیروزی آزادی اربابش آماده میشه.
حالا به مکالمه چوپان و دختر بادشاه گوش میدیم.
چوپان : من یه مزرعه داشتم
دختره : خب بعدش
چوپان : یه روز ملخها به مزرعه حمله کردن
دختره : خب بعدش
چوپان : فکر چاره کردم
دختره : خب بعدش
چوپان : از اول مزرعه تا آخر و روی مزرعه رو با حصار پوشوندم و قسمت بالایی دقیقا وسط حصار یه سوراخ ایجاد کردم
دختره : خب بعدش
چوپان : دیدم یه ملخ از سوراخ بالایی حصار اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون
دختره : خب بعدش
چوپان : یکی دیگه هم اومد بیرون...
تا اینکه حرص دختره اومد و از سوال کردن و ادامه حرف زدن عاجز شد و شکست خورد و چوپان تونست ارباب خودشو آزاد کنه و هم با دختر شکست خورده ازدواج کنه.
ارسال پاسخ
»»